زاغی که پارهای گوشت به منقار گرفته بود، بر شاخه درختی نشست. روباهی که از آن حوالی میگذشت، زاغ را دید و طمع در طعمه او بست. پس برای تصاحب گوشت، به نیرنگ متوسل شد و نزد زاغ رفت. او را آواز داد و گفت: «زاغ به راستی چه پرنده خوش خط و خال و زیبایی است. خوشاندامی و تناسب پر و بالش چنان است که سیمرغ نیز پیش جمال او زشت مینماید. کاش صدای او نیز خوش آهنگ بود که اگر چنین میشد، او را بحق «ملکهالطیور» میخواندند». زاغ چون این شنید، خواست قار قار کند و صوت خود آشکار سازد که طعمه از دهانش فرو افتاد. روباه که انتظار همین لحظه را میکشید، جستی زد و لخت گوشت به چنگال گرفت. آنگاه رو به زاغ کرد و چنین گفت: «آه! زاغک ساده و بینوای من! عیب در صدای تو نیست. اشکال در شعور توست که تجلیل از تزویر باز نمیشناسد.»
:: بازدید از این مطلب : 204
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1